آمار مطالب
آمار کاربران
کاربران آنلاین
آمار بازدید
قصه از آنجا شروع شد ....
خیلی عصبانی بود گفت : اگه دوستم داری ثابت کن
گفتم : چه جوری ؟
تیغ رو برداشت و گفت : رگتو بزن
گفتم : مرگ و زندگی دست خداست
گفت : پس دوستم نداری
تیغ رو برداشتم و رگمو زدم
وقتی داشتم تو آغوش گرمش جون میدادم آروم زیر لب گفت :
اگه دوستم داشتی تنهام نمیذاشتی...
کد را وارد نمایید:
عضو شوید
عضویت سریع