داستان باد و خورشيد ...
تبلیغات
<-Text2->
نویسنده : نادر
تاریخ : جمعه 20 مرداد 1391
نظرات

 

روزي خورشيد و باد هر دو در حال گفتگو بودند و هر كدام نسبت به ديگري احساس

برتري مي كرد . باد به خورشيد مي گفت : من از تو قوي ترم خورشيد هم ادعا

ميكرد كه او قدرتمندتر است. گفتند بياييم امتحان كنيم . خوب حالا چگونه ؟

ديدند مردي در حال عبور است و كتي به تن دارد. باد گفت من مي توانم كت آن

 مرد را از تنش در آورم. خورشيد گفت پس شروع كن .باد وزيد و وزيد. با تمام

قدرتي كه داشت به زير كت مرد مي كوبيد. در اين هنگام كه مرد ديد ممكن است

كتش را از دست بدهد ، دكمه ي كتش را بست و با دو دستش محكم آن را چسبيد.

باد هر چه كرد نتوانست كت را از تنش خارج كند و با خستگي تمام رو به خورشيد

كرد و گفت عجب آدم سرسختي بود ، هر چه سعي كردم موفق نشدم .مطمئن

هستم كه تو هم نمي تواني . خورشيد گفت تلاشم را مي كنم وشروع كرد

به تابيدن . پرتوهاي پر مهرش را بر سر مرد باريد و او را گرم كرد .

مرد كه تا چند لحظه قبل سعي در حفظ كت خود داشت ، متوجه شد كه هوا تغيير

كرده و با تعجب به خورشيد نگريست . ديد از آن باد خبري نيست ، احساس آرامش

و امنيت كرد . با تلاش مداوم و پر مهر خورشيد او نيز گرم شد و ديد كه ديگر نيازي

به اينكه كت را به تن داشته باشد نيست . بلكه به تن داشتن آن باعث آزار و اذيت

او مي شود . به آرامي كت را از تن به در آورد و به روي دستانش قرار داد. باد سر

به زير انداخت و فهميد كه خورشيد پر مهر و محبت كه پرتوهاي خويش را بي منت

به ديگران مي بخشد از او كه به زور مي خواست كاري را انجام دهد بسيار

قوي تر است .



تعداد بازدید از این مطلب: 434
موضوعات مرتبط: , ,
|
امتیاز مطلب : 27
|
تعداد امتیازدهندگان : 7
|
مجموع امتیاز : 7


مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:








نادر حیدرنژاد . 09113203206 . املاک حیدرنژاد . ویلا و مستغلات آمل


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود